چند شبی پیش با دوست نویسنده، روزنامهنگار و حقوقدانم، قراری داشتیم درباره موضوعی که مدتهاست لاینحل مانده برایمان.
آن دوست میگفت در راه که میآمده، به این میاندیشیده که شهر بیرون از مسئولین اداری و آدمها و سمتهای حقوقی و حقیقیشان، شهر بیرون از بود و نبودِ فرماندار و شهردار و دیگر آدمهایش، چگونه دوام و بقا مییابد. و او در خود یافته بود با سلسلهای از قوانین و نهادهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی است که شهر قوام مییابد و قهرن و قطعن، چند و چون این قوانین و نهادها هم، بیحضور فرهنگ و انسجام بخشی آن، شکل و طرح نمیگیرد. به عبارتی دیگر، آنچه یک شهر و روابط مردمانش را میسازد، افراد، نهادها و سازمانها و قوانین هستند، فراتر و مهمتر از قوانین، درونمایه و چند و چون آن قوانین مهماند. نیز دانسته همه اینها، برخاسته از فرهنگ و طراز فرهنگی آدمهای یک شهر و سرزمین است که با هم، چند و چون شهر را میسازند.
آن گرامی دوست از دریافتها و مکاشفههای درونیاش میگفت که صدای بلندگویی از خانهی همسایهای، ناگاه اوج گرفت و هر لحظه بیشتر شد. آن وقتِ شب، حوالی ساعت ده و نیم، صدای لعن خواهی گوینده در آن، ساری و جاری شد. «لعن الله آل زیاد... لعن الله آل مروان ... یوم القیامه.»
میان درگیریام با قوانین ناکارآمد اداری، و اندیشیدنم به حوزهی فرهنگ و اثرگذاریاش بر شیوه زیستمان، به ناگاه پرت شدم در دشت نینوا و آنچه برآنان گذشت که خود انتخابگر آن بودند و آنچه بر پدران ما گذشت و آنچه برما میگذردکه هم انتخابگریاش با ماست.
این روزها کتابی میخواندم از ملاعبدالرسول مدنی، ملای روشنفکر و باسواد کاشان در دوره قاجار. کتاب «کلمات انجمن» که به کوشش و تصحیح دوست دانشپژوه، دکتر سید محمود سادات بیدگلی در سال جاری توسط انتشارات شیرازه به چاپ رسیده است. ملاعبدالرسول از کمیابترین ملایان منطقهی کاشان است که سودای فهم اجتماعی، قانونخواهی و مشروطهطلبی داشته است. از او سه کتاب ارزشمند «تاریخ اشرار»، «رساله انصافیه» و «کلمات انجمن» را خواندهام و سپاسگزار روزگارم که فرصتی فراهم شد تا با او و حوزههای اندیشگی و زیست انسانیاش آشنایی پیدا کنم.
آنجا و الان به این مسئله اندیشیدم و میاندیشم که صدسال پیش، در شهر دارالمومنین کاشان، چرا ملّای اندیشهورزی چون عبدالرسول، فریاد میکشد: « چقدر اهالی کاشان بیشان بیتربیتاند! چه قدر وحشیاند! چه قدر حسرت باید به حال آنها خورد! نمیدانم کی خواهد بود ببینم: یک حرکت آنها از روی شعور و قاعده است...» (کلمات انجمن، ص 81 )
حالا اگرچه نمیتوانم حال پاکان را با خود قیاس کنم، ولی واقعن میاندیشم آیا ملاعبدالرسول بیش از هرچیز، از نادانی و جهل عوامانه مردم، فریاد عزا برنداشته است؟
حالا نیز همینایم. پسینِ صد سال، زیست انسانیمان، دور از کتاب، دور از اندیشهورزی و دور از فر و فرهنگ و فرزانگی، همچنان توامان و همراهان کممایگی و بیمایگی میگذرد. تاسفبار آنکه زمان به زمان، فروکاهیدهتر نیز شدهایم.
ازچه رو، چند و چون عزاداریها و گفتمان عزاپردازان شهرمان، اینقدر بدوی، دور از شان و آداب و زیست بایستهی امروزمان برگزار میشود؟ از چه رو کاسه به دست، از عزاخانه و غذاخانهی حسینی بیرون آمده، کوی و برزن را با ظروف یکبار مصرف، انباشته از زباله میکنیم. از چه رو هیاتهای مذهبیمان گاهی که به معابر عمومی میرسند، به جای سرعت بخشی به حرکتشان، میان خیابان چهارپایه میگذارند و فریاد یا حسین عطشانا سر میدهند. ازچه رو، راه بستن را بر عابران روا میداریم و رفتارها و کنشهای نمایشیمان، با اغراقی تمام، نشانهی فهممان از روزگاری میشود که بر مای ما و مای میهنمان میرود. چندی بعد نیز، عاشقانه، عارفانه، میلیونها تَن راهی سفر کربلا میشویم، نادانسته که سرزمینمان، دشت بلا خوردهای از بیفرهنگی، بیمعیشتی و خام ورزی غیرعالمانه شده است. به یاد فخرالدین عراقی میافتم در آن بیتابی شاعرانهاش: به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند / که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی.
هر سال، ده روز مانده به محرم به پیشبازی عزا رفته، شهر و دیارمان را سیاه پوش میکنیم. دههای پیش از عاشورا، دهه دوم، دهه سوم و بعد ماه صفر، هفتاد روز، کوی و برزن، کوچه و بازار آمیخته به رنگ ماتم شده، عزاخانهای میشود شهر افسردهی کاشان. در این میان، بساط مداحی و پامنبری گرم، هر بچه دانشآموزی اگر نیمدانگ صدایی دارد، به نیکی مییابد آموختن مداحی به زرگری آموختن مانندهتر است. و شگفت دانشآموزی پارهی تنم که این دو را با هم میآموخت.
هستند در کوی و برزن، آنان که رسولوار، زیسته و میزیند، اندیشهورزانه، به یافتههای رهایی بخش دینداری درآمیختهاند، میکوشند خلق را به روشنا برسانند، پارهای نیز هجو شده، محروم مانده از درس و دانشکده، سر به سودای یافتن آدمی، دیوژن وار، با چراغ گرد شهر همیگردند: «کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.» خون خورده در خویش میگریند. حرمت بسیاریشان برمن و ما واجب، به احترامشان کلاه از سر بر میکشم. و نیک میدانم اینان کجا و کلاف درهم ریخته خلق با سوگ و هایهایشان کجا. و یا آن پیران ساده وشی که بیاختیار، با یاد اهل خِیام، بیهای و هو، اشک از گونههاشان جاری میشوند و پسینِ نیایش و راز و رمز و صفای درونِشان، علیرغم افتادگی، بر سر کاری مشغولند و نان از کف خویش میخورند.
میبینم این روزها، فریاد لعن الله آل مروان و آل یزید و آل زیاد بلند است. و میاندیشم به راستی، در آنی که اکنون است، آل زیاد کیست؟ و اگر قرار باشد وجوه جسمانی و تجسد آن طایفه را در هم عصران بجوییم، ایشان کیانند؟ آیا الزاما والانشینان، بر تخت ماندگان، یزیدیاند؟ بیمحاکمه در بند ماندهگان چه؟ و ما فروکاهیدهگان، کدامین؟ کهایم؟
آن گرانمایه دوست رفت. و من به خود فروغلطیدم. مدتهاست آموختهام انگشت اشارهام را به خود بگیرانم. آموختهام پلشتی و کنشهای غیرانسانی خود را بیابم و دیگران را بِهلم. دیدم فیالواقع، من، منِ روای، بسیاری از گاه و بیگاه، خود، تجسد ابوسفیانم و تجسد ابوجهلم.
با خود میاندیشم آنگاه که تکه زبالهای ولو فیلتر سیگاری به بیرون از خانه و ماشین پرت میکنم. آنگاه که احترامی برای پیران قائل نیام، آنگاه که به حقوق کودکان بیتوجهم. به حق داشتن زمینِ بازی در فضای شهری ایشان بیتوجهم و بیتوجهم به سهم بایستهاشان از زندگی. آنگاه، من ابوجهل که نه، خودِ جهلم.
با خود میاندیشم آیا خودخواهانه زیستن در دایرهی منافع شخصی، امری غیر انسانی است؟ آیا آنگاه که به برابری اجتماعی، آزادیهای مدنی و حقوق شهروندی خود و هم عصران نمیاندیشیم و کنشگرانه، کوششی در خور نداریم، آنگاه حق داریم خود را از قبیله آزادهگان بپنداریم؟
حالا ساعتها گذشته است و شب به نیمههایش میرسد. با خود میگویم «دست بردار از این در وطن خویش غریب!» دست بردار از بازیابی و تجسدیابی برای آلهای هزارهی پیشین. حالا، اکنون، گاهی دیگر است. حالا که هم حالا و هم آینده، در این روزها رقم میخورد. ما، آلهای امروزیم. بایسته است به خود بیاندیشیم و به آنچه بایسته است باشیم.
ما دارنده و سازنده سرزمینی هستیم که حاکمانش و مردمانش، استبداد را اقتدار دانستهاند. همه راضی به رضای حاکم. همه گوش به فرمان و همه جان فدای حاکم بودهاند. همه عملهی مظلمه شدهایم وقتی توبرهامان پر و گاه حتا خالی بوده. همه شیفته و والهی قدرت بوده، شدهایم و در توجیه ذات قدسیاش کوشیدهایم. «خدا، شاه، میهن.» بیچارهتر حاکم گاهی که از اسب میافتاده، عنقریب از اصل هم میافتاده است. مردمان سر به یافتن و تبعیت از حاکمی دیگر آغازیده. او را آن قبلی را یزید نامیده، سر در پی حسینی دیگر گذاشتهاند. تا اندکی دیرتر، زمانی که او نیز از اسب وا میاوفتد، یزیدی بپندارندش.
میاندیشم ما دارنده و سازنده سرزمینی هستیم که در نهایت عدل خواهی، پیجوی آنچه نیستیم مناسبتهای انسانی دادورانه است. همین یک دلیل کافی، که هم مسلکان اندیشگی و سیاسیمان را گاه علیرغم بیکفایتیهای آشکارشان، بر دیگر لایق هم میهنان، ارج نهاده و بر صدر نشاندهایم. هریک بر اریکه قدرت راه یافته، آن اریکه رها نکرده، راه بر دیگری بستهایم.
میاندیشم ما دارنده و سازنده جهانی هستیم که از نوآوری و خلاقیت سخن میگویم. اما برای دستیابی به آن کوششی نداشته و نداریم. میاندیشم نان سرزمینمان را نه از گندم، نه از تابش خورشید، نه از تابش خرد بر سرزمین جانمان،که نانِمان را از نفتمان به دست میآوریم.
ما دارنده و سازندهی سرزمین هستیم که پرونده صدها هزار شکایتمان از هم یک، همواره جاری و ساری است. ما دارنده و سازنده سرزمینی هستیم که اینک ماییم. ما خودِ خودِ جهلیم.
قریب صد سال پیش، ملاعبدالرسول به سفارش عالم بزرگ این دیار ملاحبیب الله شریف، در دفاع از حکومت قانون، در دفاع از داد، « رساله انصافیه» را مینویسد. در «تاریخ اشرار» از شرارت و بیداد زمانهاش مینویسد. و در کتاب «کلمات انجمن» از ضرورت دانشخواهی مینویسد. از کاسه لیسی و مفتخواری پارهای روحانی نمایان مینویسد و مینویسد که : « فیالحقیقه ایشان از عُمّال دیواناند؛ لباس علما پوشیدهاند و در تخریب دین پیغمبر کوشیده. فقیر نکرد مردم را مگر تقلب این طایفه و عُمّال دیوان. ترویج مذاهب باطله را نکرد و دین پیغمبر را صلی الله علیه و آله و السلم بر هم نشکست مگر اقحام این طایفه در میان علما...» (همان، ص 61) جایی دیگر طاقت نیاورده، گریان میشود: «ما به غیر آنکه میگوییم مسلمانیم دیگر هیچ خبر از قواعد مسلمانی نداریم و هیچ رفتار نمیکنیم؛ لذا روز به روز مشقت معیشت و مذلتها زیاد میشود مگر آنکه عن قریبا خداوند رئوف رحمت بر ما کرده، غالب دولت حقه را و ما را از زیر ضلالت و دل تاریکی و پریشانی بیرون آورد. « یارب دعای خسته دلان مستجاب کن» سخن به اینجا که رسید تمام اهل مجلس آهی کشیده آمین گفتند. من و بعضی فیالجمله گریستیم. یک نفر که قدری بیخبرتر بود پرسید چرا گریه میکنید؟ چون مجلس خاص بود گفتم مگر این تصور نکردهای که امروز بیچارهتر و پریشانتر [از] ما ایرانیها کسی نیست.» (همان، ص44)
بیکاری، بیداد میکند. دختران و پسرانمان، تحصیلات عالیه دیده! بیکار، بیخانمان، بیازدواج، بیهیچ امیدی به فردا، زمان و زمانهاشان بر باد میرود. از این رو، عزایمان را بگردانیم.
دیگر نقلی نیست . آنچه میماند عقلی است. عقلانیتی خودخواهانه و هم دیگرخواهانه. همنوع خواهانه.
بوم و بر...برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 160